( قسمت بیست و سوم: نبرد عظیم)
هنوز سرم گیج و سنگین بود ... دکتر و پرستار بالای سرم حرف می زدند اما صداشون رو خط در میون می شنیدم ...
۰ نظر
۱۶ دی ۹۴ ، ۰۱:۴۸
۱ نظر
۱۶ دی ۹۴ ، ۰۱:۴۵
۰ نظر
۱۶ دی ۹۴ ، ۰۱:۴۲
( قسمت بیستم: در تقابل اندیشه ها )
سردرگمی من روز به روز بیشتر می شد ... در تقابل اندیشه ها گیر کرده بودم ... و هیچ راه نجاتی نداشتم ...
۰ نظر
۱۴ دی ۹۴ ، ۱۳:۲۱
۰ نظر
۱۴ دی ۹۴ ، ۱۳:۱۷
( قسمت هجدهم: کاروان محرم )
از طرف دیگه، فکر دیدن "قمه زنی" از نزدیک و فیلم هایی که دیده بودم به شدت
منزجرم می کرد ... این وسط هم می ترسیدم، شرکت نکردنم در این مراسم، باعث
شک بقیه بشه .
۰ نظر
۱۴ دی ۹۴ ، ۰۹:۵۷
۰ نظر
۱۴ دی ۹۴ ، ۰۹:۴۵
۰ نظر
۱۴ دی ۹۴ ، ۰۹:۴۰
۰ نظر
۱۴ دی ۹۴ ، ۰۹:۳۵
(قسمت سیزدهم: زندگی میان بهشت)
مرحله اول، نفوذ بین اقوام مختلف ... مرحله دوم، شناسایی اخلاق، فرهنگ و تفکرات و نقاط قوت و ضعف تک تک شون بود ...
۰ نظر
۱۳ دی ۹۴ ، ۱۳:۳۳