( قسمت بیست و سوم: نبرد عظیم)
هنوز سرم گیج و سنگین بود ... دکتر و پرستار بالای سرم حرف می زدند اما صداشون رو خط در میون می شنیدم ...
۰ نظر
۱۶ دی ۹۴ ، ۰۱:۴۸
( قسمت بیست و سوم: نبرد عظیم)
هنوز سرم گیج و سنگین بود ... دکتر و پرستار بالای سرم حرف می زدند اما صداشون رو خط در میون می شنیدم ...
( قسمت بیستم: در تقابل اندیشه ها )
سردرگمی من روز به روز بیشتر می شد ... در تقابل اندیشه ها گیر کرده بودم ... و هیچ راه نجاتی نداشتم ...
( قسمت نوزدهم: خون علی اصغر در میان قلبم جوشید )
( قسمت هجدهم: کاروان محرم )
از طرف دیگه، فکر دیدن "قمه زنی" از نزدیک و فیلم هایی که دیده بودم به شدت
منزجرم می کرد ... این وسط هم می ترسیدم، شرکت نکردنم در این مراسم، باعث
شک بقیه بشه .
قسمت چهاردهم: درست وسط هدف)